🕊🌹🕊
🌹🕊#شعر_مهدوی
به هر چه دل بسپردم پس از يکي دو سه روز
بــه اعــتبار تـــو آن را گســستم آقا جان
پـس از يک عـمر نشـستن به پـاي ايـن يـا آن
کـنون ز عشق تو بيمـار هســتم آقا جان
قــرار بســـتم و چـندين هــــزار ســال بــر آن
ســر قـرار خــودم هـــم نشـستم آقا جان
بيـا کـه از غــم اين سـال هــاي بي سـر و ته
شـدم مريض و در اين راه خستم آقا جان
تـو از هميشـه برايــم قــشـنگ و خــوب تري
قسم به آن که منش مي پرستم آقا جان
هـــــزار بـوســه گــــذارم بــــه پــــاي نامـ? تو
اگـر رسـيد جـــوابت بـــه دســتم آقا جان
مـــيـان خـرد و کـــلان هــم بــراي خاطـــر تـو
ببـين چـگونه خـودم را شـکـستم آقا جان
بــه مـثـل مـــردم ايــن ده هميشــه منتظــرم
بيــا کــه دل بــه اميــد تو بسـتم آقـا جان🌹
📝 #داستان_شب
💎 معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس میداد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم میخواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟»
پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!»
معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه. معلم با ناامیدی با خود فکر کرد: «شاید بچه درست گوش نکرده باشه.»
او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟»
پسر ناامیدی را در چشمان معلم میدید. او این بار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود و این بار با شک و تردید جواب داد: «چهار.»
یأس بر صورت معلم باقی ماند. او به خاطر آورد که پسرک توت فرنگی خیلی دوست دارد. با خودش فکر کرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث میشود نتواند در شمارش تمرکز کند. معلم با این فکر، مشتاق و هیجان زده از پسر پرسید: «اگر من یک توت فرنگی و یک توت فرنگی دیگه و یک توت فرنگی دیگه به تو بدم، چند تا توت فرنگی داری؟»
پسر که خوشحالی را بر صورت معلم میدید و دوست داشت این خوشحالی ادامه یابد دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندی از روی شک و تردید گفت: «سه؟»
معلم لبخند پیروزمندانهای بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما برای اطمینان، دوباره پرسید: «حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟»
پسر بدون مکث جواب داد: «چهار!»
معلم مات و مبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید: «چرا چهار سیب؟»
پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت: «آخه من یک سیب هم تو کیفم دارم.»
وقتی کسی جوابی به شما میدهد که متفاوت از آنچه میباشد که شما انتظار دارید، سریع نتیجهگیری نکنید که او اشتباه میکند. شاید ابعاد و زوایایی از موضوع وجود دارد که شما درباره آنها هنوز فکر نکردهاید یا شناخت ندارید.
# سخن اما از طلا 👇
✅ زمین بهشت می شود
روزیکه مردم بفهمند
❇️هیچ چیز عیب نیست
جز قضاوت ومسخره کردن دیگران…!
هیچ چیز گناه نیست جز حق مردم..!
❇️هیچ چیز ثواب نیست
جز خدمت به دیگران. …!
✨
❇️هیچ کس اسطوره نیست
الا در مهربانى و انسانیت…!
❇️هیچ دینى با ارزش تر از
انسانیت نیست…!
❇️هیچ چیز جاودانه نمی ماند جز عشق…!
هیچ چیز ماندگار نیست جز خوبى …
آخرین نظرات