✍ کم کم دارد دیــر میشود آقا….
و ترسِ جا ماندن، پشتم را می لرزاند!
من در عجبم…
تو که اهل سَوا کردن نیستی!
عمریست بیراهه رفتم و دوباره در آغوشم کشیدی….
چه شد که همه میروند و من…..
✨تکه ای آتش درونِ دلم، گُر گرفته است!
و خیالم،
جاده ی میان ماندن و رفتن، را روزی هزار بار گز میکنــد..
یا مرا هم بخر…
یا قرارِ دلِ بی قرارم باش.
سیل براه افتاده است؛ آقــا…
سیلِ لبیک های آخرالزمان…
سیلِ آنان که تاریخ را به دگرگونی عظیمی، مشرّف میکنند.
سیل براه افتاده است…
و درد جاماندن، این قطره ی ناچیز را نابود خواهد کرد.
✨به چشمانم نگاه کن؛ آقا…
میشود جواز مرا هم امضاء کنــی؟
همین یکبار را هم، ندیده مرا بخــر…
من سربراه میشوم!
آخرین نظرات