قلم در دست می گیرد و با جوهر اشک و خون دل دخترانه برای مادرم از دلتنگی هایم می گویم
برای او که سالها سایه اش بر سرم بود و من از آن غافل بودم
برای او که دست نوازشش بر سرم تاج زیبای پادشاهی بود و من به آن جاهل بودم
برای کسی که سالها مونس تنهایی ام بود و من او را نمی دیدم
برای کسی که دعاهای مادرانه اش مرا ره گشای راه بود و من آن را نمی شنیدم
برای کسی که آغوش گرمش پناهگاه بی پناهی هایم بود و من در آن همه لطف و مهربانی چنان غرق امنیت و آرامش می شدم که گویی در حصاری امن مأوا گرفته ام و غافل بودم از روزی که شاید گرمای آغوشش و دستان نوازشش و صدای زیبایش و صورت ماهش را دیگر نداشته باشم
تا اینکه روزی از راه رسید و سایه اش از سرم رفت و من تازه فهمیدم چه آمد بر سرم سودا زده ام
سخت بود آغوش گرم مادرم را به آغوش سرد خاک بسپارم
سخت بود دستان نوازشگرش را در دستان بی روح خاک بنهم
سخت بود رخ ماه مادرم را به زیر خاک بپوشانم و سخت بود پناه بی پناهی هایم را در پس پرده خاک پنهان کنم
اما چه می شود کرد که دست تقدیر او را از من گرفته بود و باید او را با آن همه خصلت های ناب مادرانه به خاک می سپردم و خاک ماتم او را بر سرم می ریختم
اینک روز مادر رسیده و من دلتنگ مادرم هستم
دلتنگ همه آمال و آرزو هایم
دلتنگ همه داشته ها و نداشته هایم
مادرم اینک این منم که از تو می گوید و برای تو می نویسد
منم دخترت همان که با لالایی تو می آرامید و در دامن پر از مهر و محبت تو پرورش یافت
همان که لقمه لقمه غذا در دهانش می گذاشتی تا بزرگ شود و قد بکشد و بالغ شود
همان که لباس هایش را با سلیقه زیبا پسندت برایش می گرفتی و می پوشاندی
همان که روانه مدرسه اش می کردی و مراقبش بودی که از درس و مدرسه جا نماند
همان که زیر پر و بالت پروریدی و به بلوغ رساندی …
منم دخترت همان که سینه اش از مهر و محبت تو لبریز است
همان که مشامش از عطر گیسوانت پر است
همان که در خاطرش هستی اما در بر چشمانش نیستی تا دیده اش به دیدن تو روشن شود
همان که کنارش نیستی تا سرش را بر سینه ات بگذارد و از هیاهوی روزگار آرام گیرد
خانه بی تو چقدر دلگیر است
جای تو در اینجا چقدر خالی است
انگار از در و دیوار غم میبارد
خانه بی تو خالی ز خوشحالی است
منم دخترت همان که آرام می گرفت با طنین صدای دلنوازت
همان که مأوا می گرفت در آغوش گرم مادرانه ات
دلم برای صورت ماهت تنگ شده
دلم برای دستان نازت تنگ شده
دلم برای وجود پر از عاطفه ات تنگ شده
دلم برای روز های پر از خاطره ات تنگ شده
دوست دارم شانه هایت را داشته باشم تا تکیه گاه روز های بی قراری ام باشد
دوست دارم کلامت را داشته باشم تا مرهمی باشد بر دلواپسی های دلم
دوست دارم دستانت را داشته باشم که با نوازشش آرام کند وجود پر اضطرابم را
دوست دارم همچون گذشته لباس هایم را با سلیقه مادرانه ات انتخاب کنم و بر تن ماتم زده ام بپوشانم
منم دخترت که دست به قلم شده ام و از دلتنگی هایم می سرایم
وسعت دلتنگی ام را با هیچ مقیاسی نمیتوانم اندازه بگیرم
دل تنگم و دلواپس و دلمرده و دل بی قرار
امان از این دل که ربوده از من صبر و قرار
دلتنگم و با دلتنگی ام مونس و هم دم شده ام
دلتنگم و با دلتنگی ام همنشین غم شده ام
دلتنگم و کس نیست مرا مونس و غمخار شود
دل تنگم و کس نیست مرا یک دم خریدار شود
دل تنگم و از دلتنگیم دلم به فریاد آمد
دلتنگم و باز رخ تو در خاطر من یاد آمد
آخرین نظرات