⭕️ مردی سر دسته سارقان بود و از روستاها و ڪاروانها دزدی مےڪرد.
اسب زردی را دزدیده و نزد او آوردند.
💢 سردسته سارقان، دستی بر گردن اسب ڪشید و رد طنابے در آن یافت و دید در زیر گلوی او دعایے نوشته و به چرمے بستهاند.
💢 دستور داد این اسب را از هر ڪجا دزدیدهاید ببرید و سر جایش بگذارید.
💢 سارق گفت: ای رییس اگر دزدی بد است بگو ترڪش ڪنیم و اگر این اسب بد است بگو پسش بدهیم.
💢 رییس گفت: ای احمق، صاحب این اسب اعتقادی به این دعا داشته ڪه گردن اسبش آویختہ تا دزد آن را نبرد. اگر ما این اسب را بدزدیم، صاحب اسب بر دین بدبین مےشود.
💢 دزدِ مال مردم هستیم نہ اعتقادات مردم.
📌
یه عمر دعا میکردم آقا رو ببینم…
یک شب خواب دیدم
انگار دعاهایم بعد از چهل سال مستجاب شده بود…
مردی در خانه را میزد…
از پشت پنجره نگاه کردم…
آره مولایم بود…
نگاهی به در و دیوار خونم کردم…
سریع رفتم تابلو ها و عکس های ناجور رو برداشتم…
وسایل ناجور رو جمع کردم و یه جا قایم کردم…
ای وای سی دی های ناجور رو سریع شکستم و ریختم دور…
دستگاه ماهواره رو هم قایم کردم…
گوشی موبایلم هم خاموش کردم که یه وقت…
یه نگاه دیگه به خونه کردم…
فکر می کردم دیگه خونه آمادس…
رفتم که در رو باز کنم و امام زمان خودم رو ببینم و دعوتشون کنم به خونمون…
در رو که باز کردم دیدم آقا آخرین خونه کوچه رو هم در زده بود و نا امید از کوچه رفت…
آره…
همه مثل من داشتن خونه رو آماده میکردن…
هیچکس آماده دیدار آقا نبود…
و باز آقا مثل همیشه غریب ماند…
و ما دعا میکنیم که آقا بیاید و همه کار می کنیم که نیاید… :|
آخرین نظرات