#داستان آموزنده
نوشته شده توسط خادمه الشهدا در 3 اردیبهشت 1398 در متفرقه
زمستان بود و نصف شب
🔶 خاطره یکی از شاگردان آیت الله العظمی #بهجت: روزی با آقا تا در منزلشان آمدیم. دیدیم که جلوی در دست کردند در جیبشان. معلوم شد کلید را نیاوردهاند.
🔶 میخواستم دست بگذارم روی زنگ. آقا گفتند: زنگ نزنید. و شروع کردند داستانی را از عالمی نقلکردن.
🔶 فرمودند: «یک آقایی از مسافرت به خانه برمیگشت؛ زمستان بود و نصف شب. دید که اگر الآن بخواهد در بزند خانوادهاش اذیت میشوند. در فکرش بود که همانجا پشت در بنشیند تا صبح بشود.
🔶 همان موقع که آن عالم این فکر را کرده بود، خانوادهاش نیز خواب میبیند که آقا از سفر برگشته و پشت در ایستاده است و میآید در را برای او باز میکند».
🔶 داستانشان که به اینجا رسید اتفاقا کسی آمد و از داخل خانه، در را برای ایشان باز کرد.
ویژهنامه عبد محبوب ٨، ص٣٣
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات