#داستان_فراموش_نکنیم_از_کجا_آمده ایم
پیرمرد مؤدبانه گفت: «ببخشید آقای رییس هست؟ » منشی با بی حوصلگی گفت:«ایشان تمام روز گرفتارند.» پیر مرد جواب داد : « ما منتظر می مونیم. »منشی اصلاً توجهی به آنها نکرد و به این امید بود که بالاخره خسته میشوند و پی کارشان می روند.
اما این طور نشد. بعد از چند ساعت ، منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند ازاین کار اکراه داشت.وارد اطاق رئیس شد و به او گفت : « دو تا دهاتی آمده اند و می خواهند شما راببینند . شاید اگرچند دقیقه ای آنها را ببینید، بروند.» رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. نفر اول برترین دانشگاه کشور …..
ارائه دهنده چندین مقاله در همایش های علمی بزرگ دنیا و مجلات تخصصی ،
صاحب چندین نظریه در مجامع و همایش بین المللی حتماً برای وقتش بیش از دیدن دو دهاتی برنامه ریزی کرده است.
به علاوه اصلا دوست نداشت دو نفر با لباس های مندرس وارد اتاقش شوند
و روی صندلی های چرمی اوریژنال لدر اطاقش بنشینند.با قیافه ای عبوس و در هم از اطاق بیرون آمد.
اما پیر زن و پیر مرد رفته بودند. بویی آشنا به مشامش خورد.
شاید به این دلیل بود که خودش هم درروستا بزرگ شده بود.رئیس رو به منشی کرد
و گفت : نگفتن چیکار دارن . منشی از اینکه آنها آنجا را ترک کرده بودند
با رضایت گفت : نه . از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و به اطاقش برگشت.
موقع ناهار رئیس پیام های صوتی موبایلش را چک کرد : سلام بابا ، می خواستم مادرت رو ببرم دکتر .
کیف پولم رو در ترمینال دزدیدن ، اومدیم دانشگاه ازت کمیپول قرض کنیم .
منشی راهمون نداد . وقتی شماره موبایلت را هم گرفتم دوباره همون خانم نگذاشت با هات صحبت کنم
و گفت پیغام بذاریم. الان هم داریم برمی گردیم خونه …
❤️🍃❤️
🍃💞 @kanon_mehr
❤
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات