🖋 #دلنوشته
شاید برای بزرگ شدن زود بود..
شاید باید ڪوچڪ می ماندیم
تا 20 سالگی..،
تا 30 سالگی
تا 60 سالگی اصلاً..
ڪوچڪ می ماندیم و زندگی می ڪردیم
مثل 4 سالگی موقع دروغ گفتن خنده مان می گرفت
دویدنمان از سر شوق بود
و گریه هایمان بخاطر افتادن بستنی
درد ها با بوسه ی پدر آرام و اشڪ ها روی دامن مادر خشڪ میشد..
ما قـــــد ڪشیدیم،
ولی بزرگ نشده بودیم
و هنوز خیلی ڪوچڪ بودیم ڪه پلڪی زدیم و دیدیم وسط یڪ مسابقه ی بزرگیم،
آدم ها را دیدیم ڪه می دوند،
خسته می شوند،
گریه می ڪنند،
هل می دهند،
زمین می خورند،
بلند می شوند،
باز می دوند می دوند و می دوند…
تازه داشتیم آدم ها را نگاه می ڪردیم
تازه می خواستیم بپرسیم اسم مسابقه چیست ؟ چرا باید بدوییم؟ اگر ندویم چه میشود؟
تازه می خواستیم بند ڪفش هایمان را سفت ڪنیم…
ڪه یڪ نفر،دو نفر،ده نفر لگدمان ڪردند و رد شدند،
وقتی ڪه خوب له شدیم؛نفر هزارم قبل از آن ڪه از روی مان رد شود،یقه مان را گرفت،بلندمان ڪرد و گفت :
“پاشو…زندگیه…باید بدویی..”
خدا خیر بدهد نفر هزارم را..
مـــــا می دویم…
با ڪفش هایی ڪه هنوز بندش باز است… ☘
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات