#شهدا
نوشته شده توسط خادمه الشهدا در 1 اردیبهشت 1398 در متفرقه
🌸🌸 🌸
قهربودیم
درحال نمازخوندن بود 📿
نمازش که تموم شد؛
هنوز پشت به اون نشسته بودم
کتاب شعرش رو برداشت
و با یه لحن دلنشین
شروع کرد به خوندن 😍
ولے من باز باهاش قهربودم!!
کتابو گذاشت کنار
بهم نگاه کرد
و گفت:
“غزل تمام؛
نمازش تمام؛
دنیـا مـات؛
سکوت بین
من و واژه ها
سکونت کرد!
بازهم بهش نگاه نکردم
اینبارپرسید :
عاشقمے؟؟؟
سکوت کردم؛
گفت :
عاشقم گر نیستے
لطفی بکن نفرت بورز
بےتفاوت بودنت
هرلحظه آبم مےکند
دوباره با لبخند پرسید: :)
عاشقمــــے مگه نه؟؟!!!
گفتم:نـــــه!!!
گفت:
لبت نه گوید
و پیداست مے گوید دلت آری
که این سان دشمنے
یعنے که خیـلے دوستـم دارے”
زدم زیرخنده 😅
و روبروش نشستم؛
دیگه نتونستم بهش نگم
که وجودش چقد آرامش بخشه…
بهش نگاه کردم
و ازته دل گفتم
خداروشکرکه هستے 😍
همسرشهیدبابایی
شادی روح شهدا صلوات
🌸
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات