✅ ماجرای کتک خوردن استاد قرائتی
✍ خدا اموات را رحمت کند. من با پدرم دعوا داشتم. من مى خواستم به دبیرستان بروم. اما پدرم مى گفت: باید آخوند شوى. آن زمان آخوند خیلى کمیاب بود. سى و دو سال پیش مردم به پدرم مى گفتند: تو که آخوند نیستى. تو بازارى هستى. بچه ات را دنبال کاسبى بفرست. آخوندى چیست؟ آن زمان آخوند شدن خیلى مشکل بود. آن زمان خیلى فقر وجود داشت. خلاصه ما با پدرمان دعوا کردیم. گفتم: من نمى خواهم آخوند شوم. مى خواهم به دبیرستان بروم. پدرم خسته شد. عاجز شد. گفت: برو هر کارى مى خواهى بکن. به دبیرستان رفتم. با بچه هاى دبیرستانى حرفمان شد. ما شکایت بچه ها را به رئیس دبیرستان کردیم. رئیس دبیرستان هم آمد و به بچه ها تشر زد. بچه ها گفتند: باید حال قرائتى را بگیریم. گفتند: اگر او را بزنیم، دوباره از ما شکایت مى کند.
روز آخر مدرسه ها که مدرسه تعطیل مى شود، حالش را مى گیریم. من مى خواستم آن روز به مدرسه نروم. اما گفتم: آنها فکر مى کنند که من از آنها ترسیده ام. باور نمى کردم که حالا بعد از چند ماه یادشان باشد. روز آخر دبیرستان شانزده نفر از این بچه هاى دبیرستانى ریختند و من را کتک زدند. به قدرى سر و صورت من را سیاه کردند که دیگر طاقت نداشتم. یادم است که وقتى مى خواستم به خانه بروم، بلند شدم و بر زمین افتادم. دستم را به دیوار گرفتم و به خانه رفتم. شب پدر من به خانه آمد و گفت: چه شده است؟ گفتم: من مى خواهم طلبه شوم. چه کتک خوبى بود.
💥 به هرحال آدم گاهى اوقات نمى داند که چه چیز به صلاحش است. گاهى در یک جایى شکست مى خورد. بعد هم مى بیند که خوب شد که شکست خورد. ما نمى دانیم که خیرمان در چیست. از خدا خیر بخواهید. مأیوس نشوید. اگر یک دعا مستجاب نشد، به یه کارى نرسیدید، مایوس نشوید.
📚 بخشی از برنامه درسهایی از قرآن سال74
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات